۳۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۱

دمبدم دل ما را از الست پیغام است
از بلی بلی جانرا تازه تازه اسلامست

خاص می نه پندارد کاین بروز اول بود
بعد از آن سخن بگسست این عقیده عامست

گوش هر خدا بینی مستمع بود از حق
وانکه او نمی بیند بی گمان که او خامست

هر دو کون را ایزد دم بدم در ایجاد است
خلق راست راز کن مستی که بی جام است

بهر صید جان پاک دامها کنند از خاک
تا شود به از املاک یا رب این چه انعامست

مرغهای جان آید در شباک تن افتد
در بلا شود پخته زانکه بی بلا خام است

فوج فوج از آن عالم آورند جانها را
تا کدام ناکام و تا کدام را کامست

زمرهٔ سعید آیند زمرهٔ شقی گردند
تا چه در قضا رفته تا چه هر کرا نامست

زآتش غم عشقی جان و دل نشد پخته
ساز ره نکردی فیض کار بارو تو خامست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.