۳۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴

آنکه را هستی همیشه در طلب
در تو پنهان است از خود می طلب

زانچه می جویی به روز و شب نشان
در بر تو حاضر است او روز و شب

تار و پود هیکلت او می تند
در دلت از وی فتد شور و شغب

از فراق او تن تو در گداز
رشتهٔ جانت از او در تاب و تب

روی او سوی تو ای غافل زخود
چشم بگشا هان چه شدپاس ادب

مایهٔ شادی درون جان تست
از چه غم داری تو ای کان طرب

یک نفس از دیدنش فارغ مباش
در لقا یک دم میاسا از طلب

حاضر و غایب بغیر از وی که دید
من هرب منه الیه قد رغب

حکمت او بس غرایب را مناط
قدرت او بس عجایب را سبب

ای زسر تا پا همه خلقت غریب
ای ز پا تا سر همه امرت عجب

جامع اضداد جز حق نیست فیض
ره به حق بنمودمت زین ره طلب

هر کسی در غور این کم میرسد
گر رسیدی تو بدین مگشای لب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.