۲۶۹ بار خوانده شده

حكایت

بر لب دریا همی شد عارفی
صاحب در گشته بر سر واقفی

دید مردی را مگر در پیش بحر
استاده بود با جانی به زهر

این سخن می گفت او با خویشتن
ای دریغا ای دریغا ما و من

ای دریغا بازماندم این زمان
بر لب دریا شده خشکم زبان

ای دریغا از کجا اینجا بدید
آمدم پیدا درین گفت و شنید

ای دریغا درّ من این جایگاه
اوفتاده سرنگون در قعر چاه

ای دریغا درّ من گم شد ز من
من کجا دریابم آن خویشتن

همچنان دری که از من فوت شد
ای دریغا آرزویم موت شد

گفت آن صاحب دل او را از یقین
در کجا گم کرده ای درّی چنین؟

گفت اینجا در من گم شد ز من
در میان بحر شد آن درّ من

ناگهان از دست من افتاده شد
گوییا در دست من هرگز نبد

سالها آن در به چنگ آورده ام
بر بساط او خوشی ها کرده ام

بر لب بحرم دگر جویای آن
تا مگر در بازیابم این زمان

گر ببینم در برفته از کفم
رتبتی آید دگر در رفرفم

رفرف دولت دگر پیدا شود
ورنه جانم اندرین شیدا شود

مرد گفتش بر لب دریا کنون
گر بیابی در تو هستی در جنون

بر لب دریا کسی در یافتست
بر لب دریا کجا در یافتست

در درون بحر جان غوطه زند
راه دریا بی هراسی بسپرد

چون درون بحرگردد راه جوی
این نداند جز که مرد راه جوی

چون درون بحر آید مردوار
درّ معنی از صدف گردد نثار

چون درون بحر دل بشتابد او
هم صدف با درها دریابد او

رنج باید برد تا درآورد
بلکه نه اندک که او پر آورد

رنج بر و بحر درش بر سر است
بعد از آن درجستن آن گوهرست

وصف در اول بکن دریاب آن
سوی بحر لامکان بشتاب هان

سوی دریا شو تو درّ خود طلب
چون بیابی در معنی بی تعب؟

از طلب آن در تو را حاصل شود
ورنه این گفتار از تو نشنود

گر تو جویای دری در بحر شو
غوطه خور اندر درون بحر رو

تا بیابی تو در از بحر معان
گر تو جویای دری اندر عیان

هست درّی اندرین بحر نفیس
کی تواند یافت آن نفس خسیس

هست درّی و طلبکارش شدند
جملگی خلق جویایش شدند

جمله می جویند در را در کنار
کی تواند گشت آن در آشکار

بر کنار بحر در، ناید پدید
در میان بحردرآید بدید

در معنی حقیقی لاجرم
آن بیابد اندرین دریای غم

آن بیابد او که از خود بگذرد
چون بیابد سوی درهم ننگرد

تامرادخویشتن حاصل کنی
در طلب باید که دل واصل کنی

هرکه می بینی تو جویای در است
مشتری در درین معنی پر است

هست درّی نه سرش پیدا نه پای
در میان بحر استغناش جای

درمیان بحر هست از نور او
کس نداند هیچ ره بردن بدو

این چه دریائیست قعرش ناپدید
آن دری دارد ابی قفل و کلید

قومی اندر گفتگوی آن درند
لاجرم خر مهره در عالم برند

چون تو خر مهره ز در نشناختی
خویشتن در چاه غم انداختی

قیمت خرمهره کی چون در بود
چون همه بازار از وی پر بود

در ز بحر آید نه از سرچشمه سار
در نباشد جز که در قعر بحار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:جواب عیسی علیه السلام سبیحون را
گوهر بعدی:حكایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.