۲۵۹ بار خوانده شده

الحكایة ‌و التمثیل

رفت دزدی در سرای رابعه
خفته بود آن مرغ صاحب واقعه

چادرش برداشت راه در نیافت
باز بنهاد و بسوی در شتافت

بازبرداشت و بیامد ره ندید
باز چون بنهاد شد درگه پدید

گشت عاجز هاتفیش آواز داد
گفت چادر باید این دم باز داد

زانکه گر شد دوستی درخواب مست
دوستی دیگر چنین بیدار هست

چادرش بنهی اگر در بایدت
ورنه بنشینی چو چادر بایدت

هرچه هستت چون برای او بود
دوستی تو سزای او بود

ور تو خود را دوستر داری ازو
دشمنی تو گر خبر داری ازو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:الحكایة ‌و التمثیل
گوهر بعدی:الحكایة ‌و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.