۲۱۹ بار خوانده شده

الحكایة و التمثیل

آن یکی دیوانه را میتاختند
کودکانش سنگ میانداختند

درگریخت او زود در قصر عمید
بود او در صدر آن قصر مشید

دید در پیشش نشسته چند کس
باز میراندند از رویش مگس

بانگ بر وی زد عمید ازجایگاه
گفت ای مدبر که داد اینجات راه

گفت بود از دیدهٔ من خون چکان
زانکه سنگم میزدند این کودکان

آمدم کز کودکان بازم خری
خود تو صد باره ز من عاجزتری

چون ترا در پیش باید چند کس
تا ز رویت باز میراند مگس

کودکان را چون زمن داری تو باز
سرنگونی تو بحق نه سرفراز

تو نهٔ میری اسیری دایمی
زانکه محکومی بحق نه حاکمی

میر آن باشد که با او در کمال
دیگری را نبود از میری مجال

نیست باقی سلطنت بر هیچکس
تا بدانی تو که یک سلطانست بس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:الحكایة و التمثیل
گوهر بعدی:الحكایة و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.