۲۲۳ بار خوانده شده

الحكایة و التمثیل

شهریاری بود عالی شیوهٔ
در جوارش بود کنج بیوهٔ

بیوه هر روزی برافکندی سپند
در تعجب ماندی شاه بلند

خادمی را خواند روزی شهریار
داد صد دینارش از زر عیار

گفت رو این پیرزن را ده زشاه
پس بپرس از وی که هر روزی پگاه

این سپند از بهر چه سوزی همی
چون نداری یک شبه روزی همی

رفت خادم زر بداد و گفت راز
پیر زن در حال گفت ای سرفراز

هرچه در کلّ جهان نامش بری
عاقبت چشمش رسد تا بنگری

از گدائی گرچه جان میسوختم
این سپند از بهر آن میسوختم

چون گدائی خود آمد در خورم
گفتمش چشمی رسد تا بنگرم

اینکم تو زر نهادی در کنار
آن گدائی رفت و گشتم سیم دار

دیدی آخر چون مرا چشمی بدید
آن گدائی مرا چشمی رسید

فارغ از عالم گدائی راندن
بهتر از صد پادشائی راندن

چون بود هر روز یک نانت پسند
هیچ قیدی نیز درجانت مبند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:الحكایة و التمثیل
گوهر بعدی:الحكایة و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.