۲۴۳ بار خوانده شده

الحكایة ‌و التمثیل

بود صاحب عزلتی در گوشهٔ
از جهان نه زادی ونه توشهٔ

بر توکل روز و شب بنشسته بود
رشتهٔ دل در قناعت بسته بود

چون نمیپیچید هیچ از راه حق
بود گستاخیش با درگاه حق

گرسنه از ره رسیدندش دو کس
واو نداشت از دخل و خرج الانفس

چو نشستند آن دو کس تادیرگاه
در نیامد هیچ معلومی ز راه

چون بسی گشت آن دو تن را انتظار
شیخ شد از شرم ایشان شرمسار

عاقبت بر جست از جای آن زمان
کرد چون دیوانهٔ سر باسمان

گفت آخر من چه دارم بیش و کم
میهمانم میفرستی دم بدم

چون فرستادی دو روزی خواره را
روزنی باید من بیچاره را

گر فرستادی مرا روزی کنون
وارهی از جنگ هر روزی کنون

ورنه زین چوبی نهم برگردنم
جملهٔ قندیل مسجد بشکنم

چون بگفت این مرد دل برخاسته
شد زره خوانی پدید آراسته

در زمان آمد غلامی همچو ماه
کرد خدمت خوان نهاد آنجایگاه

چون شنودند آن دو تن گفتار او
در تعجب آمدند از کار او

هر دو گفتندش که گستاخی عظیم
مینیارد هیچ گستاخیت بیم

گفت دندانی بدو باید نمود
تا که ننمائی ندارد هیچ سود

عاشقانش پاک از نقص آمدند
چون درختان جمله در رقص آمدند

پاک همچون شاخ در گل میشدند
لاجرم در قرب کامل میشدند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:الحكایة ‌و التمثیل
گوهر بعدی:الحكایة ‌و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.