۳۵۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۶۶

مَرحَبا ای جانِ باقی پادشاهِ کامیار
روحْ بَخشِ هر قِران و آفتابِ هر دیار

این جهان و آن جهان هر دو غُلامِ اَمرِ تو
گَر نخواهی برهَمَش زن وَرْ هَمی‌خواهی بِدار

تابشی از آفتابِ فَقر بر هستی بِتاب
فارغ آور جُملگان را از بهشت و خوفِ نار

وارَهان مَر فاخِرانِ فقر را از نَنگِ جان
در رَهِ نَقّاش بشْکَن جُمله این نَقْش و نِگار

قهرمانی را که خونِ صد هزاران ریخته‌ست
ز آتَشِ اِقْبالِ سَرمَد دود از جانَش بَرآر

آن کسی دَریابَد این اسرارِ لُطفَت را که او
بی وجودِ خود بَرآیَد مَحْوِ فَقر از عینِ کار

بی کَراهَت مَحْو گردد جان اگر بینَد که او
چون زَر سُرخ است خندان دلْ درونِ آن شَرار

ای کِه تو از اصلِ کانِ زَرّ و گوهر بوده‌‌‌یی
بس تو را از کیمیاهایِ جهانْ نَنگ است و عار

جسمِ خاک از شَمسِ تبریزی چو کُلّی کیمیاست
تابشِ آن کیمیا را بر مِسِ ایشان گُمار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۶۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.