۲۱۰ بار خوانده شده

الحكایة و التمثیل

عاشقی روزی مگر خون میگریست
زو کسی پرسید کاین گریه ز چیست

گفت میگویند فردا کردگار
چون کند تشریف رؤیت آشکار

چل هزاران ساله بدهد بر دوام
خاصگان قرب خود را بار عام

یک زمان زانجا بخود آیند باز
در نیاز افتند خو کرده بناز

زان همی گریم که با خویشم دهند
یک نفس در دیدهٔ‌ خویشم نهند

چون کنم آن یک نفس با خویشتن
میتوانم کشت ازین غم خویش من

باخدا باشم چو بیخود بینیم
تاکه با خود بینیم بد بینیم

آن زمان کز خود رهائی باشدم
بیخودی عین خدائی باشدم

هر که موئی پای آرد در میان
باز ماند یک سر موی از عیان

محو باید مرد در هر دو سرای
پای از سر ناپدید و سر ز پای

گر سر موئی تفاوت میبود
جمله سر تاپای او بت میبود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:الحكایة و التمثیل
گوهر بعدی:الحكایة و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.