۲۲۲ بار خوانده شده

الحكایة و التمثیل

میشد ابراهیم ادهم در رهی
پیش او آمد سواری ناگهی

گفت آبادانی ای رهرو کجاست
او به گورستان اشارت کرد راست

شد سوار از قول او در خشم سخت
تازیانه کرد بر وی لخت لخت

خون روان شد از سر و از روی او
تا ز خون گل گشت خاک کوی او

چون به نزد شهر آمد آن سوار
دید خلقی را دوان و بیقرار

گفت این تعجیل چیست ای مردمان
گفت ابراهیم ادهم این زمان

میرود در پیش آگاهی رسید
اسب داری گر درو خواهی رسید

هرکه او را دید پیدا و نهان
گشت ایمن از عذاب آن جهان

زو صفت پرسید آن مرد سوار
چون صفت گفتند او بگریست زار

حال خود برگفت کو را چون زدم
جامه و دستم ازو در خون زدم

شد خجل آن مرد و زانجا گشت باز
دید او را جامه شستن کرده ساز

خون ز خود میشست پیشش شد سوار
گشت در خاک و بسی بگریست زار

عفو خواست او عفو دادش در زمان
گفت آخر آن چرا گفتی چنان

گفت آبادانی ای مرد تمام
نیست جز در کوی گورستان مدام

گورها هر روز آبادان ترست
لیک هر دم شهرها ویران ترست

گر همه آفاق آبادان کنند
عاقبت می دان که گورستان کنند

پس من آنچت گفتم ای نیکو سوار
راست گفتم تو خیال کژ مدار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:الحكایة و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.