۲۲۷ بار خوانده شده

الحكایة و التمثیل

بود عبداللّه طاهر در شکار
باز میآمد بشهر آن نامدار

بود در راهش پلی جای نشست
پیر زالی از پس آن پل بجست

اسب عبداللّه سر بر زد ز راه
بر زمین افکند از فرقش کلاه

خشمگین شد سخت عبداللّه ازو
خواست تا خود را کند آگاه ازو

گفت ای نادان چکارت اوفتاد
کاین چنین جای اختیارت اوفتاد

قصهٔ دادش بدست آن پیرزن
گفت فرزندیست بی جرم آن من

مانده در زندان تو خوار و اسیر
لطف کن او را برون آر ای امیر

میبسوزد جان من از درد او
شد سیه روزم ز روی زرد او

پیرم و رفته بآخر روز من
رحمتی کن بر دل پر سوز من

خورد سوگند از سر خشم آن امیر
کان پسر در حبس خواهد مرد اسیر

برنیارم من ز زندان هرگزش
همچنان میدارم آنجا عاجزش

پیره زن گفت ای امیر کاردان
نیست بر کاری خداوند جهان

گر تو بر کاری خدا هم نیز هست
قادر و دانندهٔ هر چیز هست

من کنون با او گذارم کار خویش
توبرو من نیز بردم بار خویش

تا درچون حق جهانداری بود
بر در تو آمدن عاری بود

تن زدم جان سوخته رفتم ز جای
تا تو بهتر آئی اکنون با خدای

این سخن بر جان عبداللّه زد
اشک خونین بر غبار راه زد

خورد سوگندی دگر آن مهربان
کز سر پل نگذرم من این زمان

تا نیارند آن پسر را سوی من
تا ببینم روی او او روی من

شد بزندان مرد و آوردش سوار
چون جمال او بدید آن نامدار

خلعتش بخشید وگفت آن سرفراز
تا بگردانند در شهرش بناز

پس منادی میکنند از چپ و راست
کاین طلیق اللّه آزاد خداست

این چنین کاری که کوهی کاه کرد
رغم عبداللّه را اللّه کرد

گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بیشکی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:المقالة الثامنة عشر
گوهر بعدی:الحكایة و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.