۲۴۰ بار خوانده شده

حكایت

آن یکی دیوانهٔ عالی مقام
خضر او را گفت ای مرد تمام

رای آن داری که باشی یار من
گفت با تو برنیاید کار من

زانکه خوردی آب حیوان چندگاه
تا بماند جان تو تا دیرگاه

من برانم تا بگویم ترک جان
زانکه بی جانان ندارم برگ جان

چون تو اندر حفظ جانی مانده
من بنو هر روز جان افشانده

بهتر آن باشد که چون مرغان زدام
دور میباشیم از هم والسلام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:الحكایة و التمثیل
گوهر بعدی:الحكایة و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.