۲۸۲ بار خوانده شده

الحكایة و التمثیل

عاشقی میمرد چون دل زنده داشت
لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت

سایلی گفتش که این خنده ز چیست
خاصه در وقتی که میباید گریست

گفت با معشوق خود چون عاشقم
میزنم یک دم که صبحی صادقم

صبح را خنده صواب آید صواب
کو درون سینه دارد آفتاب

گرچه من خورشید دارم در میان
بر طبق ننهادهام چون آسمان

آفتابی هر که را در جان بود
گر بخندد همچو صبح آسان بود

من که روزم آمد و شب در گذشت
یارم آمد رب و یارب درگذشت

گر کنم شادی و گر خندم رواست
گر گشایم لب و گر بندم رواست

چون شود خورشید عزت آشکار
هشت جنت گردد آنجا ذره وار

بی جهت چندانکه بینی پیش و پس
از همه سوئی یکی بینی و بس

جمله او بینی چو دایم جمله اوست
نیست در هر دو جهان بیرون ز دوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:الحكایة و التمثیل
گوهر بعدی:الحكایة و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.