۲۵۲ بار خوانده شده

الحكایة و التمثیل

در زمستان یک شبی بهلول مست
پای در گل میشد و کفشی بدست

سائلی گفتش که سر داری براه
تو کجا خواهی شدن زین جایگاه

گفت دارم سوی گورستان شتاب
زانکه آنجا ظالمیست اندر عذاب

میروم چون گور او پر آتش است
گرم گردم زانکه سر ما ناخوش است

آن یکی را این چنین مرگی بود
وان دگر را مرگ او برگی بود

ظلم آتش در درونت افکند
در میان خاک و خونت افکند

گر چه راه ظلم از پیشان رود
هرکه آن ره رفت سرگردان رود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:الحكایة و التمثیل
گوهر بعدی:الحكایة و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.