۲۴۵ بار خوانده شده

الحكایة ‌و التمثیل

خواجه‌ای در شهر ما دیوانه شد
وز خرد یکبارگی بیگانه شد

نه لباسی بودش و نه طعمهٔ
کس ندادش لقمهٔ بی لطمهٔ

بود پنجه سال تادیوانه بود
در زفان کودکان افسانه بود

سیم رفته روی چون زر مانده
در بدر در خاک هر درمانده

دیده پرخون دل پر آتش آمده
لب فرو بسته بلاکش آمده

دید یک روزی جوانی تازه را
خویشتن آراسته آوازه را

پای در مسجد نهاد آن سرفراز
کان جوان را بود هنگام نماز

پیر دیوانه بدو گفت ای پسر
در رو ودر رو هلا زین زودتر

زانکه من دررفتهام بسیار هم
کردهام چون تو بسی این کار هم

هم نمازی بودم وهم حق پرست
تاثریدی این چنینم درشکست

گر چو من شوریده دین میبایدت
ور ثریدی این چنین میبایدت

پای در نه زود تا دستت دهند
نه بهر وقتی که پیوستت دهند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:الحكایة ‌و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.