۵۵۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۳۱

جانِ من و جانِ تو بَسته‌ست به همدیگر
هم رنگ شَوَم از تو گَر خیر بُوَد گَر شَر

ای دِلْبَرِ شَنگِ من ای مایه رنگِ من
ای شِکَّرِ تَنگِ من از تَنگِ شِکَر خوش تَر

ای ضَربَتِ تو مُحکَم ای نُکته تو مَرهَم
من گشته تَمامی کَم تا من تو شُدم یک سَر

همسایه ما بودی چون چهره تو بِنْمودی
تا خانه یکی کردی ای خوش قَمَرِ اَنْوَر

یک حَمله تو شاهانه بَردار تو این خانه
تا جُز تو فَنا گردد کَاللّهُ هُوَ الْاَکْبَر

چون مَحو کُند راهَم نی جویَم و نی خواهم
زیرا همه کَس دانَد کِاکْسیر نخواهد زَر

از تابِشِ آن کوره مِس گفت که زَر گشتم
چون گشت دِلَش تابان زان آتشِ نیکوفَر

مِس باز به خویش آمد نوشَشْ همه نیش آمد
تا باز به پیش آمد اِکْسیرگَرِ اَشْهَر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.