۳۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۹۱

عشقِ جانانْ مرا زِ جانْ بِبُرید
جانْ به عشق اَنْدَرون زِ خود بِرَهید

زان که جانْ مُحْدَث است و عشقْ قدیم
هرگز این در وجود آن نرَسید

عشقِ جانانْ چو سنگِ مِقْناطیس
جانِ ما را به قُربِ خویش کَشید

بازْ جان را زِ خویشتن گُم کرد
جان چو گُم شُد وجودِ خویش بِدید

بَعد از آن باز با خود آمد جان
دامِ عشق آمد و دَرو پیچید

شَربَتی دادَش از حقیقتِ عشق
جُمله اِخْلاص‌ها ازو بِرَمید

این نشانِ بَدایَتِ عشق است
هیچ کَس در نِهایَتَش نَرَسید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.