۳۶۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۴۷

مَخُسب شب که شبی صد هزار جان اَرْزَد
که شب بِبَخشَد آن بَدرْ بَدْره بی‌حَد

به آسْمانِ جهان هر شبی فرود آید
برایِ هر مُتِظَلِّم سپاهِ فَضْلِ اَحَد

خدای گفت قُمِ اللَّیْل و از گِزاف نگفت
زِ شب رُوی‌ست فَرو قَدِّ زُهره و فَرقَد

زِ دودِ شب پَزی ای خامْ زاتشِ موسی
مِدادِ شب دَهَد آن خامه را زِ عِلمْ مَدَد

بگیر لیلیِ شب را کِنار ای مَجنون
شب است خَلْوَتِ توحید و روزْ شِرک و عَدَد

شب است لیلی و روز است در پِی‌اَش مَجنون
که نورِ عقلْ سَحَر را به جَعْدِ خویش کَشَد

بدان که آبِ حَیات اَنْدَرونِ تاریکی‌ست
چه ماهی‌یی که رَهِ آبْ بسته‌یی بر خَود؟

به دیبه سِیَه این کعبه را لباسی ساخت
که اوست پُشتِ مُطیعان و اوستْشان مَسْنَد

درونِ کعبه شب یک نمازْ صد باشد
زِ بَهرِ خواب ندارد کسی چُنین مَعْبَد

شِکَست جُمله بُتان را شب و بِمانْد خدا
که نیست در کَرَم او را قرین و کُفوْ اَحَد

خَمُش که شعرْ کَساد است و جَهل از آن اَکْسَد
چه زاهِدی تو دَرین عِلْم و در تو عِلمْ اَزْهَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۴۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.