۳۶۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۳۲

مَها به دل نَظَری کُن که دلْ تو را دارد
که روز و شب به مُراعاتَتْ اِقْتِضا دارد

زِ شادی و زِ فَرَح در جهان نمی‌گُنجَد
که چون تو یارِ دِلارامِ خوشْ لِقا دارد

هَمی‌رَسَد به گَریبانِ آسْمانْ دَستَش
که او چو سایه زِ ماهِ تو مُقْتَدا دارد

به آفتابِ تو آن را که پُشتْ گرم شود
چرا دلیر نباشد؟ حَذَر چرا دارد؟

چرا به پَنجه کَمَرگاهِ کوه را نَکَشَد
کسی که زَاطْلَسِ عشقِ خوشَتْ قَبا دارد

تو خود جَفا نکُنی وَرْ کُنی جَفا بر دل
بِکُن بِکُن که به کِردارِ تو رِضا دارد

چرا نباشد راضی بِدانْ جَفایِ لَطیف
که او طَراوتِ آب و دَمِ صَبا دارد

در آتشِ غمِ تو همچو عودْ عَطّاری‌ست
دلِ شریفْ که او داغِ اَنْبیا دارد

خَمُش خَمُش که سُخن آفرینِ مَعنی بَخش
بُرونِ گفتْ سُخَن‌هایِ جانْ فَزا دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۳۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.