۱۳۷۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۸۸

زُهره من بر فَلَک شکلِ دِگَر می‌رَوَد
در دل و در دیده‌ها هَمچو نَظَر می‌رَوَد

چَشمِ چو مِرّیخِ او مَستْ زِ تاریخْ او
جان به سویِ ناوَکَش هَمچو سِپَر می‌رَوَد

ابرویِ چون سُنبُله بی‌خَبَر است از مَهَش
گَر خَبَرَسْتَش چرا فوقِ قَمَر می‌رَوَد؟

ذَرّه چرا شُد سوار بر سَرِ کُرِّه‌یْ هوا؟
چون سویِ تو آفتاب جُمله به سَر می‌رَوَد؟

آن زُحَل از اَبْلَهی جُست زِبَردستی‌یی
غافل از آن کین فَلَکْ زیر و زَبَر می‌رَوَد

دلْ زِ شَبِ زُلفِ تو دید رُخِ هَمچو روز
زین شب و روز او نَهان همچو سَحَر می‌رَوَد

تُرکِ فَلَک گاو را بر سَرِ گَردون بِبَست
کرد نِدا در جهان کِه به سَفَر می‌رَوَد؟

جامه کَبود آسْمانْ کرد زِ دستِ قَضا
این قَدَرَش فَهم نی کو به قَدَر می‌رَوَد

خاکِ دَهانْ خُشک را رَعْد بِشارت دَهَد
کَابْر چو مَشکِ سَقا بَهرِ مَطَر می‌رَوَد

اَخْتَر و ابر و فَلَک جِنّی و دیو و مَلَک
آخِر ای بی‌یَقین بَهرِ بَشَر می‌رَوَد

پَنبه بُرون کُن زِ گوش عقل و بَصَر را مَپوش
کان صَنَمِ حُلّه پوش سویِ بَصَر می‌رَوَد

نای و دَف و چَنگ را از پِیِ گوشی زَنَند
نَقْشِ جهانْ جانِبِ نَقْش نِگَر می‌رَوَد

آن نَظَری جو که آن هست زِ نورِ قدیم
کین نَظَرِ ناری‌اَت هَمچو شَرَر می‌رَوَد

جِنْس رَوَد سویِ جِنْس بَس بُوَد این اِمْتِحان
شَهْ سویِ شَهْ می‌رَوَد خَر سویِ خَر می‌رَوَد

هر چه نِهالِ تَر است جانِبِ بُستان بَرَنْد
خُشکْ چو هیزُم شود زیرِ تَبَر می‌رَوَد

آبِ مَعانی بِخور هر دَم چون شاخِ تَر
شُکر که در باغِ عشق جویِ شِکَر می‌رَوَد

بس کُن ازین اَمر و نَهی بین که تو نَفْسِ حَرون
چونْش بگویی مَرو لَنْگْ بَتَر می‌رَوَد

جانْ سویِ تبریز شُد در هَوَسِ شَمسِ دین
جانْ صَدَف است و سویِ بَحْرِ گُهَر می‌رَوَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.