۳۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۱۷

چون مرا جَمعی خریدار آمدند
کُهنه دوزانْ جُمله در کار آمدند

از سِتیزه ریش را صابون زدند
وَزْ حَسَد ناشُسته رُخسار آمدند

هَمچو نَغْزان روزْ شیوه می‌کنند
هَمچو چَغْزان شب به تکرار آمدند

شُکر کَزْ آوازِ من این خُفتگان
خواب را هِشْتَند و بیدار آمدند

کاش بیداری برایِ حَق بُدی
این که بَهرِ سیم و زَرْ زار آمدند

چون شود بیمار ازیشان سُرخ رو؟
چون به زَردی هَمچو دینار آمدند

خَلْق را پَس چون رَهانَند از حَسَد
کَزْ حَسَد این قومْ بیمار آمدند

در دلِ خَلْقَند چون دیده مُنیر
آن شَهانْ کَزْ بَهرِ دیدار آمدند

هَمچو هفت اِسْتاره یک نور آمدند
هَمچو پنج اَنگُشتْ یک کار آمدند

تا نگردی ریشِ گاوِ مَردمی
سَر به سَر خود ریش و دَستار آمدند

اهلِ دلْ خورشید و اهلِ گِلْ غُبار
اهلِ دلْ گُل اهلِ گِلْ خار آمدند

غَم مَخور ای میرِ عالَم زین گروه
کَاهْلِ دلْ دل بَخش و دِلْدار آمدند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.