۴۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۱۶

خَلْق می‌جُنبَند مانا روز شُد
روز را جانْ بَخش جانا روز شُد

چند شب گشتیم ما و چند روز
در غَم و شادیِّ تو تا روز شُد

در جهان بَس شهرها کان‌جا شب است
اَنْدَرین ساعت که این جا روز شُد

در شبِ غَفلَت جهانی خُفته‌اند
زافتابِ عشقْ ما را روز شُد

هر کِه عاشق نیست او را روز نیست
هر کِه را عشق است و سودا روز شُد

صُبح را در کُنجِ این خانه مَجوی
رو به بالا کُن به بالا روز شُد

بر تو گَر خارست بر ما گُل شِکُفت
بر تو گَر شام است بر ما روز شُد

گَر تو از طِفْلی زِ روز آگَهْ نه‌یی
خیز با ما جانِ بابا روز شُد

روز را مُنْکِر مَشو لا لا مَگو
چند لا لا؟ جانِ لالا روز شُد

آفتاب آمد که اِنْشَقَّ الْقَمَر
بِشْنو این فرمانِ اَعْلا روز شُد

پاسْبانا بَس دِگَر چوبَک مَزَن
پاسْبان و حارسِ ما روز شُد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۱۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.