۱۹۴۹ بار خوانده شده

المقاله الحادیه و العشرون

مشو مغرور ملک و گنج و دینار
که دنیا یاد دارد چون تو بسیار

خدا را زان پرست از جان پرنور
که استحقاق دارد وز طمع دور

بهر کاری خدا را یاد می‌دار
خدا را تا توی از یاد مگذار

به کاری گر مدد خواهی ازاو خواه
که به زین در نیابی هیچ درگاه

اگر از خویش خشنودی ای دوست
یقین می‌دان که آن خشنودی اوست

به طاعت خوی کن وز معصیت دور
که ندهد طاعتت با معصیت نور

ز بس تندی مشو بس زود در خشم
که ناری هیچ کس را نیز در چشم

مکن از کینهٔ کس سینه پرسوز
که خود در سوختن مانی شب و روز

حریصی را مکن بر خویشتن چیز
که جان پاک تو گردد ز تن سیر

دروغ و کژ مگو از هیچ راهی
که نبود زین بتر هرگز گناهی

حسد گر بر نهادت چیر گردد
دلت از زندگانی سیر گردد

چو کاری را بخواهی کرد ناکام
ببین تا بر چه سان دارد سرانجام

ز بی‌صبری دلت گر سخت خستست
صبوری کن مگر در وقت بستست

اگر خواهی که یک همدم گزینی
خردمندی گزین تا غم نبینی

به صد نا اهل در شو در زمانه
که تا اهلی بیابی در میانه

کسی را امتحان ناکرده صد بار
مگردانش بر خود صاحب اسرار

مگردان هیچ احمق را گرامی
که احمق در غلط افتد ز خامی

مگو هرگز به پیش ابلهان راز
مده هرگز جواب احمقان باز

مکن کس را ز عام و روستاچیر
که خلقی را به ظلم از جان کند سیر

به سنگ و هنگ باش و هیچ مشتاب
به سر می در مدو مانند سیماب

به معیار خرد گر سخته گردی
چو نیل خام حالی پخته گردی

مریز از پشت خود این آب پاره
که در پشت تو گردد پشت واره

به هر کاری که اندر شهوت آیی
چو خویشی را دهی از خود جدایی

زفان را خوی کم ده بر سخن تو
ز سی دانش در سی بند کن تو

نخست اندیشه کن آنگه سخن گو
بسی پرسیدن و گفتن مکن خو

سخن خوش گوی چندانی که گویی
که خوش گوییست اصل هر نکویی

مگوی از هیچ نوعی پیش زن راز
که زن رازت بگوید جمله سر باز

به دین فرزند را دل دار زنده
که آن نقشی بود در سنگ کرده

پسر را از قرین بد نگه دار
که مردم از قرین گردد گنه کار

گرامی دار پیران کهن را
که در پیری بدانی این سخن را

سخن کم گوی چون گویی نکو گوی
نه نیک و بد چنانک آید فرو گوی

سخن های بزرگان یاد می‌گیر
ز هر یک نکته صد استاد می‌گیر

کسی کو در هنر بُردست رنجی
بخر یک نکتهٔ آنکس به گنجی

کسی را کز تو عزت یافت یک بار
به نادانی مکن خوارش فلک وار

کسی با تو سخن گوید براندیش
مگو کین را شنودستم از این پیش

کسی را کازمودی چند و چونش
مکن زنهار دیگر آزمونش

مکن بدگوی را نزدیک خود رام
که بد گوید ترا هم در سرانجام

مبادت هیچ با نادان سر و کار
که تا زو ناردت جان کاستن یار

کسی کو کار بد گوید که چون کن
مده بازش ز پیش خود برون کن

سخن چین را مده نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند به صد رای

همی عیب کسی کان ناپدیدست
که حق داند که چونش آفریدست

سوی هر کس چنان گردان نظر را
که بهتر بینی از خود هر بتر را

گمان بد مبر بر کس نکو بر
حلیمی کن ز کمتر کس فرو بر

به رغبت بر همه کس مهربان باش
همه کس را چو خورشید جهان باش

اگر خواهی که گردد کعبه آباد
دل اهل دلی از خویش کن شاد

نظر از روی نامحرم نگه دار
مشو از یک نظر در زیر صد بار

مکن غیبت مده بیهوده دشنام
که در حسرت فرو مانی سرانجام

به طیبت کردن ار شمعی فروزی
از آن طیبت چو شمعی هم تو سوزی

مده بر باد عمرت رایگانی
که کس نشناخت قدر زندگانی

به پاسخ زیر دستان را نکو دار
مگر بپسنددت مرد نکوکار

میفکن در سخن کس را به خواری
خود افکن باش گر استاد کاری

به چشم خُرد منگر سوی کس هم
که چون طاوس می‌باید مگس هم

مگو بیهوده کس را ناسزاوار
به هرزه هم مرنجان هم میازار

اگر پیش تو آید احمقی باز
تکبر کن به پیش احمق آغاز

وگر پیش تو آید مرد یزدان
فروتن باش خود را خاک گردان

اگر گرد کسی بسیار گردی
اگرچه بس عزیزی خوارگردی

اگر بسیار کس را سر دهی باز
ز دردسر فراوان سر نهی باز

به پیران کن تقرب تا توانی
که ایشانند آگاه از جوانی

به درویشان رسان از مال بهری
که تا مالت نگردد مار و زهری

توانگر چون برت آید به خدمت
مدار او را برای سیم حرمت

ور آید پیش تو درویش خسته
به پرسش تا نگردد دل شکسته

کسی کو بر تو حق دارد به آبی
فراموشش مکن در هیچ بابی

مجوی از عیب بر موری فزونی
که در قدرت تو چون موری زبونی

نکو بین باش گر عقلت به جایست
که گر بی عیب می‌جویی خدایست

مکن در هیچ کاری ناسپاسی
رضا ده در قضا گر حق شناسی

اگر قبضیت باشد ناگهانی
به گورستان شو و بگری زمانی

مخند و تا تویی اندوهگین باش
به کنجی در شو و تنها نشین باش

چو خواهی کز بلا یابی رهایی
اسیران را ز زندان ده جدایی

زمانی در سیاست کن توقف
که تا از پس نمانی در تاسف

مچخ با هیچ کس در گفت بسیار
که نبود سر سگی کردن بسی کار

مکن گستاخ کودک را برخویش
که در گل کرده باشی گوهر خویش

مکن در وقت پاسخ پیش دستی
که شرطست آن که یک ساعت باستی

سخاوت کن که هر کس کو سخی بود
روا نبود که گویم دوزخی بود

دلت خرسند کن تا جان نپوسد
که خرسندیست گنجی کان نپوسد

مگو از خویش بسیاری بپاکی
بدان خود را که مشتی آب و خاکی

مکن ز اندیشهٔ بیهوده دل ریش
که خود اندیشه داری از عدد بیش

مخور حسرت ز غمهای کهن بار
که نبود این سخنها را بن و بار

چو عیسی باشد خندان و شکفته
که خر باشد ترش روی و گرفته

به خوبی و به زشتی تا توانی
مده اقرار بر کس تا ندانی

اگر دل زنده ای در پردهٔ راز
ز مرده جز به نیکویی مگو باز

سخن گرمست گوید چون نگو گفت
به جان بپذیر و آن منگر که او گفت

اگر خصمی شود بر تو بداندیش
به نیکویی زفان(زبان) بندش کن از خویش

مدان زنهار خصم خرد را خوار
که شهری شعله می سوزد به یک بار

ز بهر خلق نیکویی رها کن
نکویی خاص از بهر خدا کن

بترک هرچ گفتی تا توانی
دگر مندیش از آن گر کاردانی

چو در ره می‌روی سر پیش می‌دار
مبین در خلق و دل با خویش می‌دار

طعام افزون مخور ناگاه و ناساز
که آن افزون ترا بی‌شک خورد باز

چو شب در خواب خواهی شد به عادت
بگو از صدق دل قوی شهادت

به وقت صبح سر از خواب بردار
که آن دم بهترست از خفته مردار

چو هنگام نماز آید فرازت
مکن زاندیش ها باطل نمازت

ز کار عاقبت اندیش پیوست
که هر کو عاقبت اندیش شد رست

همیشه حافظ اوقات خود باش
به فکرت در حضور ذات خود باش

برون را پاک می‌دار از شریعت
بپرهیز از پلیدی طبیعت

درون را نیز در معنی چنان دار
که خجلت ناردت گر شد پدیدار

چنان وقتی به دست آرد زمانه
که گر گویند رو، گردی روانه

اگر زر داری و گر پادشاهی
بکن چیزی که باز آن کرد خواهی

زفانت چون شود در نزع خاموش
همه اندیشها را کن فراموش

مترس آن ساعت و امید می‌دار
چراغی را فرا خورشید می‌دار

که هر کو جان دهد بر شادمانی
بسی لذات یابد جاودانی

به کارست این مثل اینجا که گویی
به جان کندن بباید تازه رویی

مدار از غافلی پند مرا خوار
یکایک کار بند و بهره بردار

ترا گر در ره اسرار کارست
مدان کس را که به زین یادگارست

بدان این جمله و خاموش بنشین
زفان در کام کش وز جوش بنشین

صبوری پیشه کن اینک طریقت
خموشی پیشه گیر اینک حقیقت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:الحکایه و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
ناشناس
۱۴۰۲/۱۱/۳۰ ۰۸:۳۲

بسیار زیبا و دلنشین

ناشناس
۱۳۹۹/۱۰/۱۳ ۰۱:۴۴

بسیارعالی