۲۲۲ بار خوانده شده

الحکایه والتمثیل

بر آن پیر زن شد مرد مهجور
که برگو سرگذشتی گفت هین دور

سرکس می‌ندارم این زمان من
که سرگم کرده‌اند این ریسمان من

ببین چندین طلب کار دگرگون
زفان ببریده و سر داده بیرون

چه گویم چون زفان این ندارم
دلم خون گشت جان این ندارم

فلک گرچه بسی بربوک بشتافت
لباس سوک یافت از دردنایافت

چه گر کوه این حقیقت را کمر بست
بریخت آخر که بادش بود در دست

چو دریا هرک زینجا قطرهٔ برد
ز رنج تشنگی هم خشک لب مرد

اگر خورشید گویم با رخی زرد
شود در کوش هر شب هم بدین درد

اگر ماهست می‌بینی که هر ماه
سپر بندازد از حیرت درین راه

زمین خود خاک بر سر دارد از غم
فلک سرگشته در افسوس و ماتم

دهان آلوده عرش و در شکم هیچ
گرفته لوح لوح از سر قلم هیچ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:الحکایه و التمثیل
گوهر بعدی:الحکایه و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.