۲۴۲ بار خوانده شده

(۱۴) حکایت بشر حافی که نام حق تعالی بمشک بیالود

در اوّل روز می‌شد بشرِ حافی
ز دُردی مست امّا جانش صافی

مگر یکپاره کاغذ یافت در راه
بر آن کاغذ نوشته نامِ الله

ز عالم جز جَوی حاصل نبودش
بداد و مشک بستد اینت سودش

شبانگه نامِ حق را مردِ حق جوی
بمشک خود معطّر کرد وخوش بوی

در آن شب دید وقت صبح خوابی
که کردندی به سوی او خطابی

که ای برداشته نام من از خاک
بحرمت کرده هم خوش بوی و هم پاک

ترا مرد حقیقت جوی کردیم
همت پاک و همت خوش بوی کردیم

خدایا بس که این عطّارِ خوش گوی
بعطر نظم نامت کرد خوش بوی

چه گر عطّار ازان خوش گوی بودست
که نامت جاودان خوش بوی بودست

تو هم از فضل خاک آن درش کن
بنام خویشتن نام آورش کن

که جز از فضل تو روئی ندارد
گر از طاعت سر موئی ندار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۱۳) حکایت عبدالله بن مسعود با کنیزک
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.