۲۴۷ بار خوانده شده

(۶) حکایت ایّوب پیغامبر

بزرگی گفت ایّوب پیمبر
که چندین سال گشت از کِرم مضطر

ز چندان رنج آهی بود مقصود
چو کرد آهی نجاتش داد معبود

زکریا ارّهٔ بر سر بزاری
بدوگفتا اگر آهی برآری

کنم از انبیا بسترده نامت
مزن دم تا کند ارّه تمامت

عجایب بین کزان یک آه می‌خواست
وزین یک خامشی را ز آه می‌خواست

نه آهی می‌توان کرد از بر خویش
نه خامش می‌توان بودن، بیندیش

چو دریائیست این دو چشم و جانی
نه سر پیدا ونه بُن نه میانی

درین دریا نه خاموشی نه گفتار
نه ساکن بودنت لایق نه رفتار

جوانمردا تو چندین پیچ پیچی
چگونه می‌بری چون هیچ هیچی

هزاران پرده بیش از ظلمت و نور
چگونه منقطع گردد رهی دور

هزاران بند داری تا قیامت
چگونه ره بری راه سلامت

مگر از پیش برخیزد حجابی
ز لطف حق بتابد آفتابی

که چون آن لطف از پیشان نباشد
جهانی درد را درمان نباشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۵) حکایت مرد خاک بیز
گوهر بعدی:(۷) حکایت اعرابی در حضرت نبوّت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.