۲۷۵ بار خوانده شده

(۵) حکایت مرد خاک بیز

چنین گفت آن یکی با خاک بیزی
که می‌آید شگفتم ازتو چیزی

که گم ناکرده می‌جوئی تو عاجز
نیابی چیزِ گم ناکرده هرگز

عجبتر، گفت، زین چیزی دگر هست
که گم ناکردهٔ گر ندهدم دست

بغایت می برنجم وین شگفتی
بسی بیشست ازان اوّل که گفتی

نه بتوان یافت نه گم می‌توان کرد
نه خاموشی رهست و نه بیان کرد

غرض آنست زین تا تو نباشی
نه این باشی نه آن هر دو تو باشی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۴) حکایت وفات اسکندر رومی
گوهر بعدی:(۶) حکایت ایّوب پیغامبر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.