۶۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۲۹

اینک آن جویی که چَرخِ سَبز را گَردان کُند
اینک آن رویی که ماه و زُهره را حیران کُند

اینک آن چوگانِ سُلطانی که در میدانِ روح‌
هر یکی گو را به وَحْدتْ سالِکِ میدان کُند

اینک آن نوحی که لوحِ مَعرِفَتْ کَشتیِّ اوست‌
هر کِه در کَشتیش نایَد غَرقهٔ طوفان کُند

هر کِه از وِیْ خِرقه پوشَد بَرکَشَد خِرقه‌یْ فَلَک‌
هر کِه از وِیْ لُقمه یابَد حِکْمَتَش لُقْمان کُند

نیست تَرتیبِ زمستان و بَهارت با شَهی‌
بر من این دَم را کُند دِیْ بر تو تابستان کُند

خار و گُل پیشش یکی آمد که او از نوکِ خار‌
بر یکی کَس خار و بر دیگر کسی بُستان کُند

هر کِه در آبی گُریزد زَامْرِ او آتش شود‌
هر کِه در آتش رَوَد از بَهرِ او ریحان کُند

من بَرین بُرهان بگویم زان کِه آن بُرهانِ من‌
گَر همه شُبهه‌ست او آن شُبهه را بُرهان کُند

چِه نْگَری در دیوْ مَردم این نِگَر کو دَم به دَم‌
آدمی را دیو سازد دیو را انسان کُند

اینک آن خِضْری که میرِآبِ حیوان گشته بود‌
زنده را بَخشَد بَقا و مُرده را حیوان کُند

گرچه نامَش فلسفی خود عِلَّتِ اولی نَهَد‌
عِلَّتِ آن فلسفی را از کَرَم دَرمان کُند

گوهرِ آیینهٔ کُلّ است با او دَم مَزَن‌
کو ازین دَمْ بِشْکَنَد چون بِشْکَنَد تاوان کُند

دَم مَزَن با آیِنِهْ تا با تو او هَمدَم بُوَد
گَر تو با او دَم زَنی او رویِ خود پنهان کُند

کُفر و ایمانِ تو و غیرِ تو در فرمانِ اوست‌
سَر مَکش از وِیْ که چَشمَشْ غارتِ ایمان کُند

هر کِه نادان ساخت خود را پیشِ او دانا شود‌
وَرْ بَرو دانش فروشُد غَیرتشْ نادان کُند

دامِ نان آمد تو را این دانشِ تَقْلید و ظَنْ‌
صورتِ عینُ الْیَقین را عَلَّمَ الْقُرآن کُند

پس زِ نومیدی بُوَد کان کور بر دَرها رَوَد‌
دارویِ دیده نَجویَد جُمله ذِکرِ نان کُند

این سُخَن آبی‌ست از دریایِ بی‌پایانِ عشق‌
تا جهان را آب بَخشَد جسم‌ها را جان کُند

هر کِه چون ماهی نباشد جویَد او پایانِ آب‌
هر کِه او ماهی بُوَد کِی فِکْرَتِ پایان کُند؟

گَر به فقر و صِدْق پیش آیی به راهِ عاشقان‌
شَمسِ تبریزی تو را هم صُحْبَتِ مَردان کُند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.