۲۴۱ بار خوانده شده

(۸) سؤال کردن سائل از مجنون

بمجنون گفت آن یاری ز یاری
که لیلی را تو چندین دوست داری

بدو گفتا بحقّ عرش و کرسی
که گر من دوستش دارم چه پرسی

رفیقش گفت چندین شعر گفتن
شبانروزیت نه خوردن نه خفتن

میان خاک و خون بودن بزاری
چه بودست این همه بر دوستداری؟

جوابش دادکان بگذشت اکنون
که مجنون لیلی و لیلیست مجنون

دوئی برخاست اکنون از میانه
همه لیلیست، مجنون بر کرانه

چو شیر و مَی بهم پیوسته گردند
ز نقصان دو بودن رسته گردند

یکی چون آشکارا گشت اینجا
دوئی را نیست یارا گشت اینجا

اگر هستی بجان او را خریدار
چو تو گم گشتی او آمد پدیدار

چنان گم شو که دیگر تا توانی
نیابی خویش را در زندگانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۷) حکایت ابوعلی فارمدی
گوهر بعدی:(۹) حکایت بایزید با مرد مسافر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.