۲۳۳ بار خوانده شده

(۷) حکایت ابوعلی فارمدی

چنین دادند ره بینان دمساز
خبر از بوعلی فاربد باز

که گفت ای مرد نه خوش شو بخواندن
نه دل ناخوش کن از خُسران و راندن

قبول خویش را مشمر غنیمت
مشو گر رَد شوی هرگز هزیمت

که چون نفریبی از نعمت دمی تو
نگردی از بلا پست غمی تو

برون این همه رنگ دگرگون
برنگی دیگرت آرند بیرون

اگر این رنگ افتد بر رگویت
دو عالم عنبرین گردد ز بویت

اگر این رنگ یابی ای یگانه
نباید هیچ چیزت جاودانه

همه چیزی چو ازتو چیز گردد
ترا کی مَیلِ چیزی نیز گردد

چو تو دائم تو باشی بی بهانه
همه چیزی توداری جاودانه

چو دائم محو باشی در الهی
ز تو خواهند امّا تو نخواهی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۶) حکایت احمد غزالی
گوهر بعدی:(۸) سؤال کردن سائل از مجنون
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.