۲۵۹ بار خوانده شده
زنی آورد طفلی را ببازار
ز مادر گم شد و بگریست بسیار
زمانی خاک بر سر زود میریخت
زمانی اشک خون آلود میریخت
چو میدیدند غرق خون و خاکش
بترسیدند از بیم هلاکش
بدو گفتند مادر را چه نامست
بگو، گفتا ندانم کوکدامست
بدو گفتند بس دیوانهٔ تو
کجاست آخر، نگوئی، خانهٔ تو؟
چنین گفت آن بچه افتاده گمراه
که یک ذرّه نَیَم زان خانه آگاه
بدو گفتند نام آن محلّت
بگو تا فارغ آئی زین مذلت
چنین گفت او که پر دردست جانم
که نام آن محلت هم ندانم
بدو گفتند پس با تو چه سازیم
که تو میسوزی و ما میگدازیم
چنین گفت او که من سرگشتهٔ راه
نیم از مادر و از نامش آگاه
محلّت میندانم خانه هم نیز
بجز مادر نمیدانم دگر چیز
من این دانم چنین در مانده بی کس
که اینجا مادرم میباید و بس
من این دانم که پر خونست جانم
که مادر بایدم دیگر ندانم
اگر تو مرد صاحب درد گردی
حریم وصل را در خورد گردی
ولی چون تو ننوشی خون عَلَی الحَق
نه بینی در جهان مطلوب مطلق
ولی تو تو نهٔ تو عکس اوئی
ازان تو هم جمیل و هم نکوئی
اگرچه تو نکوئی ای نکوبین
چو تو عکسی، نهٔ خود، آن او بین
به بین احوال خود تا بر چه سانست
نه نیکوئی تو، او نیکونهانست
تو خود را منگر و این جان و تن را
نهاد او نگر نه خویشتن را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
ز مادر گم شد و بگریست بسیار
زمانی خاک بر سر زود میریخت
زمانی اشک خون آلود میریخت
چو میدیدند غرق خون و خاکش
بترسیدند از بیم هلاکش
بدو گفتند مادر را چه نامست
بگو، گفتا ندانم کوکدامست
بدو گفتند بس دیوانهٔ تو
کجاست آخر، نگوئی، خانهٔ تو؟
چنین گفت آن بچه افتاده گمراه
که یک ذرّه نَیَم زان خانه آگاه
بدو گفتند نام آن محلّت
بگو تا فارغ آئی زین مذلت
چنین گفت او که پر دردست جانم
که نام آن محلت هم ندانم
بدو گفتند پس با تو چه سازیم
که تو میسوزی و ما میگدازیم
چنین گفت او که من سرگشتهٔ راه
نیم از مادر و از نامش آگاه
محلّت میندانم خانه هم نیز
بجز مادر نمیدانم دگر چیز
من این دانم چنین در مانده بی کس
که اینجا مادرم میباید و بس
من این دانم که پر خونست جانم
که مادر بایدم دیگر ندانم
اگر تو مرد صاحب درد گردی
حریم وصل را در خورد گردی
ولی چون تو ننوشی خون عَلَی الحَق
نه بینی در جهان مطلوب مطلق
ولی تو تو نهٔ تو عکس اوئی
ازان تو هم جمیل و هم نکوئی
اگرچه تو نکوئی ای نکوبین
چو تو عکسی، نهٔ خود، آن او بین
به بین احوال خود تا بر چه سانست
نه نیکوئی تو، او نیکونهانست
تو خود را منگر و این جان و تن را
نهاد او نگر نه خویشتن را
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:(۳) حکایت آن دیوانه که ازو پرسیدند که درد چیست
گوهر بعدی:(۵) حکایت یوسف علیه السلام و نظر کردن اودر آینه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.