۲۴۰ بار خوانده شده

(۳) حکایت آن دیوانه که ازو پرسیدند که درد چیست

یکی پرسید ازان دیوانه مردی
که چه بوَد درد چون داری تو دردی؟

چنین گفت او که دردآنست پیوست
که چون باید بُریده دست را دست

و یا آن تشنهٔ ده روزه را نیز
چگونه آب باید از همه چیز

کسی را هم چنان باید خدا را
ترا گر نیست این این هست ما را

همی درد آن بوَد ای زندگانی
که چیزی بایدت کانرا ندانی

ندانی آن و آن خواهی همیشه
ندانم کین چه کارست و چه پیشه

جز او هرچت بود باشد همه پیچ
که آن خواهی و آن خواهی دگر هیچ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۲) حکایت آن بزرگ با خواجه علی طوسی
گوهر بعدی:(۴) حکایت آن طفل که با مادر ببازار آمد و گم شد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.