۲۳۱ بار خوانده شده

(۶) حکایت جرجیس علیه السلام

سه بار آن کافر اندر آتش و خون
بگردانید بر جرجیس گردون

تنش شد ذرّه ذرّه چون غُباری
ز خاک او برآمد لاله زاری

میان این همه رنج و عذابش
رسید از هاتف عزّت خطابش

که هرگز دوستی ما زند لاف
نخواهد خورد بی دُردی می صاف

سزای دوستان اینست ما دام
که گردونشان رود بر هفت اندام

بدوگفتند ای جرجیس و ای پاک
تراهیچ آرزوئی هست در خاک؟

مرا گفت آرزو آنست اکنون
که یک بار دگر در زیرِ گردون

کنندم پاره پاره در عذابی
که تا آید دگر بارم خطابی

که چندین رنج در جانم رقم زد
که او در دوستی ما قدم زد

تو قدر دوستان او ندانی
که مردی غافلی در زندگانی

کسی کز دوستی دم زد تو آن باش
و یا نه ز دوستان دوستان باش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۵) حکایت ایاز و درد چشم او
گوهر بعدی:(۷) حکایت یوسف با زلیخا علیه السلام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.