۲۴۹ بار خوانده شده
مگر از چشم زخم چشم اغیار
بدرد چشم ایاز آمد گرفتار
ز درد چشم چشمش همچو خون شد
دو نرگسدانِ چشمش لاله گون شد
علی الجمله چو روزی ده برآمد
ز درد چشم چشمش در سر آمد
چنان از دردِ چشمی ممتحن گشت
که صفرا کردش و بی خویشتن گشت
کسی محمود را از وی خبر کرد
سواره گشت محمود و گذر کرد
ببالین ایاز آمد نهان او
نهاد انگشت بر لب در زمان او
بدان بیمارداران گفت زنهار
مگردانید از شاهش خبردار
چو بنشست آن زمان محمود غازی
بجَست از جا ایاز از دلنوازی
زهم بگشاد چشم و شاد بنشست
زهی بنده که چون آزاد بنشست
بدو گفتند ای از خویش رفته
تن از پس مانده جان از پیش رفته
ز درد چشم سرگردان بمانده
میان جان و تن حیران بمانده
چو شه بنشست بر بالینت از پای
تو صفرا کرده چون برجستی ازجای؟
نگفتت کس نبودت چشم بر راه
چگونه گشتی ازمحمود آگاه؟
چنین گفت او که چه حاجت شنیدن
ندارم احتیاجی هم بدیدن
ز گوش و چشم آزادست جانم
که من از جان ببویش باز دانم
چو بوی او ز جان خود شنودم
شدم زنده اگرچه مرده بودم
ندیدی آنکه یعقوب پیمبر
ببویش گشت روشن چشم در سر
تو میباید که چشم از درد سازی
ز درد چشم تو خود میگدازی
چو بوی آشنائی یافتی تو
بر آفاق دو عالم تافتی تو
که آن یک ذرّه نور آشنائی
چو صد خورشید دارد روشنائی
چو دایم دوستی حق چنانست
که یک ذرّه بِه از هر دو جهانست
خدائی آنچنان میداردت دوست
ازان شادی توان گنجید در پوست؟
بزرگانی که این پرگار دیدند
بصد جان نقطهٔ دردش گُزیدند
هزاران جان برای یک خطابش
برافشاندند دل پر اضطرابش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
بدرد چشم ایاز آمد گرفتار
ز درد چشم چشمش همچو خون شد
دو نرگسدانِ چشمش لاله گون شد
علی الجمله چو روزی ده برآمد
ز درد چشم چشمش در سر آمد
چنان از دردِ چشمی ممتحن گشت
که صفرا کردش و بی خویشتن گشت
کسی محمود را از وی خبر کرد
سواره گشت محمود و گذر کرد
ببالین ایاز آمد نهان او
نهاد انگشت بر لب در زمان او
بدان بیمارداران گفت زنهار
مگردانید از شاهش خبردار
چو بنشست آن زمان محمود غازی
بجَست از جا ایاز از دلنوازی
زهم بگشاد چشم و شاد بنشست
زهی بنده که چون آزاد بنشست
بدو گفتند ای از خویش رفته
تن از پس مانده جان از پیش رفته
ز درد چشم سرگردان بمانده
میان جان و تن حیران بمانده
چو شه بنشست بر بالینت از پای
تو صفرا کرده چون برجستی ازجای؟
نگفتت کس نبودت چشم بر راه
چگونه گشتی ازمحمود آگاه؟
چنین گفت او که چه حاجت شنیدن
ندارم احتیاجی هم بدیدن
ز گوش و چشم آزادست جانم
که من از جان ببویش باز دانم
چو بوی او ز جان خود شنودم
شدم زنده اگرچه مرده بودم
ندیدی آنکه یعقوب پیمبر
ببویش گشت روشن چشم در سر
تو میباید که چشم از درد سازی
ز درد چشم تو خود میگدازی
چو بوی آشنائی یافتی تو
بر آفاق دو عالم تافتی تو
که آن یک ذرّه نور آشنائی
چو صد خورشید دارد روشنائی
چو دایم دوستی حق چنانست
که یک ذرّه بِه از هر دو جهانست
خدائی آنچنان میداردت دوست
ازان شادی توان گنجید در پوست؟
بزرگانی که این پرگار دیدند
بصد جان نقطهٔ دردش گُزیدند
هزاران جان برای یک خطابش
برافشاندند دل پر اضطرابش
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:(۴) حکایت اردشیر و موبد و پسر شاپور
گوهر بعدی:(۶) حکایت جرجیس علیه السلام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.