۲۱۰ بار خوانده شده

(۱۲) حکایت حلّاج با پسر

پسر را گفت حلّاج نکوکار
بچیزی نفس را مشغول میدار

وگرنه او ترا معزول دارد
بصد ناکردنی مشغول دارد

که تو در ره نهٔ مرد قوی ذات
که تنها دم توانی زد بمیقات

ترا تا نفس می‌ماند خیالی
بوَد در مولشش دایم کمالی

اگر این سگ زمانی سیر گردد
عجب اینست کاینجا شیر گردد

شکم چون سیر گردد یک زمانش
به غیبت گرسنه گردد زبانش

چو تیغی تیز بگشاید زبانی
بغیبت می‌کُشد خلق جهانی

بسی گرچه فرو گوئی بگوشش
نیاری کرد یک ساعت خموشش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۱۱) حکایت ابرهیم علیه السلام
گوهر بعدی:(۱۳) در معنی آن که غیبت گناهی بزرگ است
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.