۲۵۴ بار خوانده شده

(۴) حکایت پادشاه که از درویش در خشم شد

شهی در خشم رفت از مردِ درویش
براندش با دلی پُر درد از پیش

بدو گفتا ترا ندهم امانی
چو اندر ملکِ من باشی زمانی

برفت از پیشِ او مرد تهی دست
بگورستان شد و آزاد بنشست

چو شه بشنود حالی داد پیغام
که نه فرمودم ای شوریده ایام

که بیرون شو ز ملکم؟ می‌ستیزی؟
مگر خواهی که خود را خون بریزی؟

جوابش داد کین پذرفته‌ام من
که از ملک تو بیرون رفته‌ام من

قیامت را که راهی مشکل آمد
نه گورستان نخستین منزل آمد؟

نخستین منزل محشر نه آنست؟
نه ملک تست، ملک آن جهانست

چو افتد زن بدرد زه از آغاز
چنین گویند خلق از حالِ او باز

که این زن در میان دو جهانست
که یک پایش درین، دیگر درآنست

تو هم ای بی‌خبر تا درجهانی
میان دو دمت دایم چنانی

گر این دم شد دگر دم بَرنیاید
نشان تو ز عالم برنیاید

مزن بانگ و مکن نوحه بیارام
که ناید باز مرغ رفته در دام

چو تن شد مرغِ جان را دامگاهی
چرا زین دام کرد آرامگاهی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۳) حکایت سلیمان و طلب کردن کوزه
گوهر بعدی:(۵) حکایت آن جوان که زن صاحب جمال خواست و بمرد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.