۲۶۸ بار خوانده شده

(۱۲) حکایت سلطان محمود با پیرزن

مگر یک روز محمود نکو روی
ز لشکر اوفتاده بود یک سوی

بره در پیشش آمد پیرزالی
عصائی چون الف قدّی چو دالی

یکی انبان بگردن برنهاده
که سوی آسیا می‌شد پیاده

شهش گفتا چو در تو زور و تگ نیست
که در انبان رگست و در تو رگ نیست

بیار انبان چو سر محکم ببستی
به پیش اسبِ من نِه باز رستی

نهاد آن پیرزن انبانش در پیش
چو بادی شد روان یک رانش از پیش

چو پیشی یافت اسب شاه ازان زال
زبان بگشاد وشه را گفت در حال

که گر با من نه اِستی ای شه امروز
نه اِستم با تو من فردا در آن سوز

چو اَبرَش گرم کردی در دویدن
که در گرد تو می نتوان رسیدن

اگر فردا بسی مرکب بتازی
تو هم در گردِ من نرسی چه سازی

مکن امروز این تعجیل ای شاه
که تا فردا بهم باشیم در راه

شه از گفتارِ آن زن خون فشان شد
عنان بر تافت با او هم عنان شد

اگر درس وفا تعلیق داری
چو محمودت دهد توفیق یاری

کَرَم اینست و عهد این و وفا این
نکوکاری و تسلیم و رضا این

اگر زین نافه هرگز بوی بردی
ز نُه چوگانِ گردون گوی بردی

وگر نه اوفتادی در ندامت
که هرگز برنخیزی تا قیامت

تو ای مرد گدا احسان درآموز
گدائی از چینن سلطان درآموز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۱۱) حکایت آن مرد که صرّۀ در میان درمنه یافت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.