۲۴۶ بار خوانده شده

(۱۱) حکایت آن مرد که صرّۀ در میان درمنه یافت

برای درمنه برخاست آن پاک
درمنه چون برون می‌کرد از خاک

برون افتاد حالی صرّهٔ زر
ازان غم دست می‌زد سخت بر سر

بحق گفتا که کردی تیره روزم
چه خواهم از تو؟ چیزی تا بسوزم

چرا چیزی دهی از پیشگاهم
که در حالم بسوزد، می‌نخواهم

من از تو عدل می‌خواهم ستم نه
درمنه بایدم امّا درم نه

اگر تو همّتی داری چو مردان
بهمّت خویشتن را مرد گردان

ز شاهت گر امید زرّ و سیمست
دل و جان ترا پیوسته بیمست

چرا باید طلب کردن زر و سیم
چو آخر جانت باید کرد تسلیم

بترک سیم و زر گو، جان نگه دار
که جان بهتر بسی از سیمِ بسیار

چنین آوازهٔ محمود ازان یافت
که جان او ز درویشی نشان یافت

که گر در ملک کردی کِبر پیشه
نکردی خلق ذکر او همیشه

چو سلطان می‌شود از فقر مذکور
توانی شد تو هم در فقر مشهور

که شاهانی که سِرّ فقر دیدند
پناه از سایهٔ زالی گزیدند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۱۰) حکایت سنجر که پیش رکن الدین اکّاف رفت
گوهر بعدی:(۱۲) حکایت سلطان محمود با پیرزن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.