۲۴۰ بار خوانده شده

(۱۰) حکایت سنجر که پیش رکن الدین اکّاف رفت

مگر شد سنجر پاکیزه اوصاف
بخلوة پیشِ رکن الدینِ اکّاف

زبان بگشاد شیخ و گفت آنگاه
کزین شاهی نیاید ننگت ای شاه؟

که هرگز پیر زالی پُر نیازی
نسازد خویشتن را پی پیازی

که تا زان پی پیاز آن زن زال
بنستانی تو چیزی در همه حال

شهش گفتا که شیخا من ندانم
که چون از پی پیازی می‌ستانم

چنین گفت او که زالی ناتوانی
بخون دل بریسید ریسمانی

چو بفروشد باندک سیم ای شاه
خرد پیه و پیاز و هیزم آنگاه

هم از بازار ترّه می‌ستانی
هم از هیزم هم پِی، می ندانی؟

ز یک یک بُز مواشی می‌بخواهی
گدائی بِه بسی زین پادشاهی

شه آفاق نقد خویشتن یافت
ز کوة از پی پیاز پیرزن یافت

دل سنجر ازان تشویر خون شد
ببخشید از سر ناز و برون شد

گدا در راهِ او چون پادشاهست
شه دنیا گدای خاک راهست

گدای راهِ او با هیچ در دست
بدان ماند که در دستش همه هست

شهی کورا هزاران گنج کم نیست
بدان ماند که نقدش یک درم نیست

درین ره سیم و زر حرمت ندارد
که حرمت جز قوی همّت ندارد

برای یک درم درمانده باشد
ولی دست ازجهان افشانده باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۹) حکایت محمود با درویش بر سر راه
گوهر بعدی:(۱۱) حکایت آن مرد که صرّۀ در میان درمنه یافت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.