۲۵۳ بار خوانده شده

(۹) حکایت محمود با درویش بر سر راه

مگر محمود می‌شد با سپاهی
رسیدش پیش درویشی براهی

سلامی کرد شاه او را دران دشت
علیکی گفت آن درویش و بگذشت

بلشکر گفت شاه پاک عنصر
که بینید آن گدا با آن تکبّر

بدو درویش گفت ار هوشمندی
گدا خود چون توئی بر من چه بندی

که در صد شهر وده افزون رسیدم
بهر مسجد گدائی تودیدم

چو جَوجَو نیم جَو بر هر سرائی
نوشتند از پی چون تو گدائی

ندیدم هیچ بازار و دکانی
که از ظلمت نبود آنجا فغانی

کنون گر بینش چشمت تمامست
ز ما هر دو گدا بنگر کدامست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۸) حکایت ابراهیم ادهم با خضر علیه السلام
گوهر بعدی:(۱۰) حکایت سنجر که پیش رکن الدین اکّاف رفت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.