۹۶۱ بار خوانده شده

(۷) حکایت پادشاه و انگشتری

جهان را پادشاهی پاک دین بود
که ملک عالمش زیر نگین بود

نبودش در همه عالم نظیری
که بودش از همه عالم گزیری

سواد ملکش از مه تا به ماهی
ز شرقش تا به غربش پادشاهی

حکیمانی که پیش شاه بودند
که اجری خوارهٔ درگاه بودند

چنین گفت ای عجب روزی به ایشان
که حالی می‌رود بر من پریشان

دلم را آرزوئی بس عجب خاست
نمی‌دانم که این از چه سبب خاست

مرا سازید یک انگشتری پاک
که هر وقتی که باشم نیک غمناک

چو در وی بنگرم دلشاد گردم
ز دست تُرکِ غم آزاد گردم

وگر دلشاد گردم نیز از بخت
چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت

حکیمان زو امان جستند یک چند
نشستند آن بزرگان خردمند

بسی اندیشه و فکرت بکردند
بسی خونابه ی حسرت بخوردند

به آخر اتّفاقی جزم کردند
به یک ره بر نگینی عزم کردند

که بنگارند بر وی این رقم زود
که آخر بگذرد این نیز هم زود

چو ملک این جهان ملکی روندست
به ملک آن جهان شد هر که زنده ست

اگر آن ملک خواهی این فدا کن
به ابراهیمِ ادهم اقتدا کن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۶) حکایت حکیم با ذوالقرنین
گوهر بعدی:(۸) حکایت ابراهیم ادهم با خضر علیه السلام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.