۲۷۰ بار خوانده شده

(۱۸) حکایت عیسی علیه السلام با جهودان

بکوئی می فرو شد عیسی پاک
جهودانش بسی دشنام بی باک

بدادند و خوشی آن پاک زاده
دعا می‌گفتشان روئی گشاده

یکی گفتش نمی‌کردی پریشان
ز دشنام و دعاگوئی بر ایشان؟

مسیحش گفت هر دل جان که دارد
از آن خود کند خرج آن که دارد

ترا نقدی که در دریای جانست
اگر موجی زند از جنسِ آنست

ولیکن تا دم آخر نیاید
ترا نقد درون ظاهر نیاید

محکّ جانِ مردان آن زمانست
که اعمی آن زمان صاحب عیانست

غم فردا ترا امروز باید
دلت از خوفِ آن جانسوز باید

بباید هر دمت صد بار مردن
که بتوانی تو این وادی سپردن

اگر از ابر بارد بر توآتش
تو می‌باید که باشی در میان خوش

اگر در وقتِ جان دادن خوش آئی
بمعنی گرم‌تر از آتش آئی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۱۷) حکایت محمود و شمار کردن پیلان
گوهر بعدی:(۱۹) حکایت آن دزد که گرفتار شد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.