۲۶۹ بار خوانده شده

(۱۳) حکایت سلطان محمود که با دیوانه نشست

بر دیوانهٔ محمود بنشست
نهاد او چشم برهم، شاه بشکست

بدو گفت این چرا کردی، چنین گفت
که تا رویت نه بینم، شه برآشفت

بدو گفتا لقای شاهِ عالم
نمی‌داری روا؟ گفت آنِ خود هم

چو خود بینی درین مذهب روا نیست
اگر غیری به بینی جز خطا نیست

شهش گفتا اولوالامر جهانم
بوَد بر تو همه حکمی روانم

بدو دیوانه گفتا هین بیندیش
که امر تو روان چون نیست بر خویش

نباشد بر دگر کس هم روانه
مرا مبشول چند آری بهانه

نمی‌آید ترا زین خواجگی ننگ
که گِرد آوردهٔ عمری دو مَن سنگ؟

کسی باشد بمعنی مالک خویش
که نه ناجی بود نه هالک خویش

نمی‌دانی که کوژی ای مرائی
چرا در راستی خود را نمائی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۱۲) حکایت محمد عیسی با دیوانه
گوهر بعدی:(۱۴) حکایت دیوانه‌ای که گلیم فروخت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.