۲۹۳ بار خوانده شده

(۱۱) حکایت سلطان محمود با ایاز

مگر سلطان دین محمود یک روز
ایاز خویش را گفت ای دلفروز

کرا دانی تو از مه تا بماهی
که ازمن بیش دارد پادشاهی

غلامش گفت ای شاه جهاندار
منم در مملکت بیش از تو صد بار

چو ملکم این چنین زیر نگین است
چه جای ملکت روی زمین است

پس آنگه شاه گفت آن نازنین را
که ای بنده چه حجّت داری این را

زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه
چه می‌پرسی چو زین رازی تو آگاه

اگرچه پادشاهی حاصل تست
ولیکن پادشاه تو دل تست

دل تو زیرِ دست این غلامست
مرا این پادشاهی خود تمامست

توئی شاه و دلت شاه تو امروز
ولی من بر دل تو شاه پیروز

فلک را رشک می‌آید ز جاهم
که من پیوسته شاه شاه خواهم

چه گرملک تو ملکی مطلق آمد
ولی ملک ایازت بر حق آمد

چو اصل تو دلست و دل نداری
بگو تا مملکت را بر چه کاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۱۰) حکایت روباه که در دام افتاد
گوهر بعدی:(۱۲) حکایت محمد عیسی با دیوانه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.