۱۴۳۹ بار خوانده شده

(۱۰) حکایت روباه که در دام افتاد

بدام افتاد روباهی سحرگاه
بروبه بازی اندیشید در راه

که گر صیّاد بیند همچنینم
دهد حالی بگازر پوستینم

پس آنگه مرده کرد او خویشتن را
ز بیم جان فرو افکند تن را

چو صیّاد آمد او را مرده پنداشت
نمی‌یارست روبه را کم انگاشت

ز بُن ببرید حالی گوش او لیک
که گوش او بکار آید مرا نیک

بدل روباه گفتا ترکِ غم گیر
چو زنده ماندهٔ یک گوشه کم گیر

یکی دیگر بیامد گفت این دم
زبان او بکار آید مرا هم

زبانش را برید آن مرد ناگاه
نکرد از بیمِ جان یک ناله روباه

دگر کس گفت ما را از همه چیز
بکار آید همی دندانِ او نیز

نزد دم تا که آهن درفکندند
بسختی چند دندانش بکندند

بدل روباه گفتا گر بمانم
نه دندان باش ونه گوش و زبانم

دگر کس آمد و گفت اختیارست
دل روبه که رنجی را بکارست

چو نام دل شنید از دور روباه
جهان برچشمِ او شد تیره آنگاه

بدل می‌گفت با دل نیست بازی
کنون باید بکارم حیله سازی

بگفت این و بصد دستان و تزویر
بجَست از دام همچون از کمان تیر

حدیث دل حدیثی بس شگفتست
که دو عالم حدیثش درگرفتست

روا داری که در خونم نشانی؟
حدیث دل مگو دیگر تو دانی

چو دل خون شد بگو از دل چه گویم
ز دل با مردم غافل چه گویم

دلم آنجا که معشوقست آنجاست
من آنجا کی رسم این کی شود راست

دل من گُم شد از من ناپدیدار
نه من از دل نه دل از من خبردار

چو دائم از دل خود بی‌نشانم
نشانی کی بود ازدلستانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۹) حکایت مجنون با آن سائل که سؤال کرد
گوهر بعدی:(۱۱) حکایت سلطان محمود با ایاز
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.