۳۱۷ بار خوانده شده

(۹) حکایت مجنون با آن سائل که سؤال کرد

چنین گفتست مجنون آن یگانه
که یک تن داد دادم در زمانه

دگر بودند مشتی بی‌سلامت
که می‌کردند در عشقم ملامت

زنی پیش من آمد- گفت- یک روز
کنارم پر ز خون بد سینه پر سوز

میان خاک و خونم دید مانده
چو گردون سرنگونم دید مانده

مرا گفتا ز بهر چه چنینی
که غرق خون بخاکستر نشینی

بدو گفتم که لیلی را بدیدم
بدادم عقل و رسوائی خریدم

ز عشق روی لیلی‌ام چنین من
که از عشقش نه دل دارم نه دین من

مرا زن گفت ای شوریده مجنون
من از نزدیکِ لیلی آیم اکنون

اگر آنست نیکوئی که او راست
نخواهد گشت هرگز کارِ تو راست

بتر زین بایدت بود این چه باشد
بباید مُرد دل غمگین چه باشد

سزاوارست کز عشق چنان کس
نباشد چون تو عاشق در جهان کس

که روی آنست کز عشق چنان روی
شوی چون موی از تاب چنان موی

ازان زن مردئی دیدم که باید
وزو حرفی پسندیدم که شاید

حدیث عشق و دل کاری شگفتست
یکیست این هر دو با هم درگرفتست

سخن از عشق و از دل بیمِ جانست
مگر بر دار گوئی جایش آنست

دلم خون گشت ای ساقی تودانی
حدیث دل مگو باقی تو دانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۸) حکایت پیر عاشق با جوان گازر
گوهر بعدی:(۱۰) حکایت روباه که در دام افتاد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.