۲۴۶ بار خوانده شده

(۶) حکایت امیرالمؤمنین عمرخطاب رضی الله عنه با جوان عاشق

بحربی رفت فاروق و ظفر یافت
وزان کفّار هر کس را که دریافت

شهادة عرضه کردی گر شنیدی
نکُشتی ور نه حالی سر بریدی

جوانی بود دل داده بمعشوق
بیاوردند او را پیشِ فاروق

عمر گفتش باسلام آر اقرار
چنین گفت او که هستم عاشق زار

دگر ره گفت ایمانت رهاند
جوانش گفت عاشق این چه داند

بدینش خواند عمر پس سیُم بار
چو هر باری بعشق آورد اقرار

عمر فرمود تا کشتند زارش
میان خاک افکندند خوارش

چو پیش مصطفی آمد عمر باز
پیمبر را کسی برگفت این راز

پیمبر کین سخن بشنید از مرد
درآن فکرت عمر را گفت از درد

دلت داد ای عمر آخر چنین کار
که کُشتی عاشقی را آنچنان زار؟

چوغم کشتست او را وین خطا نیست
دگر ره کُشته را کشتن روا نیست

ز حق کشتن نکو و از تو زشتست
که این را دوزخ و آنرا بهشست

اگر تو می‌کُشی خود را نکو نیست
که این کشتن نکو جز کارِ او نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۵) حکایت پیرزن با شیخ و نصیحت او
گوهر بعدی:(۷) حکایت آن درویش که آرزوی طوفان کرد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.