۲۸۵ بار خوانده شده

(۳) حکایت آن مرد که صدقه بدرویشان می‬داد

بزرگی گفت پر شوقست جانم
که شد عمری که من دربندِ آنم

که از من صدقهٔ برسد بدرویش
که آن صدقه نبیند کس کم و بیش

چو رفتست این دقیقه بر زبانش
چنین گفتست هاتف آن زمانش

که تو باید اگر صاحب یقینی
که آن صدقه که بخشیدی نه بینی

تو همچون مُردهٔ بد می‌نمائی
که خود را مُرده و زنده بلائی

نخواهی زندگانی گر بدانی
که مردن بهترت زین زندگانی

اگر تو پیش دان و پیش بینی
همه کم کاستی خویش بینی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۲) حکایت نمرود
گوهر بعدی:(۴) حکایت لقمۀ حلال
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.