۱۹۷ بار خوانده شده

(۱۸) حکایت بهلول

یکی می‌رفت در بغداد بر رخش
تو گفتی بود در دعوی جهان بخش

پس و پیشش بسی سرهنگ می‌شد
بمردم بر ازو ره تنگ می‌شد

ز هر سوئی خروش طَرِّقوا بود
که بردابرِدِ او از چارسو بود

مگر بهلول مشتی خاک برداشت
بشد وان خفیه‌اش پیش نظر داشت

که چندین کبر از خاکی روا نیست
که گر فرعون شد خواجه خدا نیست

بدین ترتیب رَو تا اهلِ بازار
همه بنهاده دام از بهرِ مردار

چو مطلوب کسی مردار باشد
کجا با سرِّ قدسش کار باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۱۷) حکایت آن مرد که پیش فضل ربیع آمد
گوهر بعدی:(۱۹) حکایت مرد مجنون و رعنایان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.