۲۱۴ بار خوانده شده

(۱۶) حکایت پیغامبر و کنیزک حبشی

چنین نقلست از سلمان که یک روز
نشسته بود صدر عالم افروز

یکی حبشی کنیزک روی چون نیل
درآمد از در مسجد به تعجیل

ردای مصطفی بگرفت ناگاه
که بامن نِه زمانی پای در راه

مهمّی دارم و اکنون توان کرد
ندارم خواجه اینجا چون توان کرد

توئی هر بی کسی را یار امروز
منم بی کس فتاده کار امروز

سخن می‌گفت و گرم آنگاه می‌رفت
ردایش می‌کشید و راه می‌رفت

پیمبر دم نزد با او روان شد
وزو نستد ردا و همچنان شد

ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر
کز اینجا تا کجا آیم به ره، بر

خوشی می‌رفت با او چون خموشی
که تا بُردش بر گندم فروشی

زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز
ز گرسنگی دلی دارم همه سوز

من اکنون رشته‌ام این پشم اندک
بده وز بهرِ من گندم خر اینک

پیمبر بستد و گندم خریدش
برآورد و به دوش اندر کشیدش

ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک
به قبله کرد پس روی مبارک

که یارب! گر درین کار پرستار
مقصِّر آمدم ناکرده انگار

به فضل خود درین کار و درین رای
اگر تقصیر کردم عفو فرمای

برای بنده ای گندم خریدم
ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم

ز بس خجلت زبان با حق گشاده
برای عذر بر پای ایستاده

جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین
نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین

درین موضع ز جان و تن چه خیزد
ز رعنایان تردامن چه خیزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۱۵) حکایت زنبور با مور
گوهر بعدی:(۱۷) حکایت آن مرد که پیش فضل ربیع آمد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.